کد مطلب:29173 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:113
«ای ابن عماره! چون پدرت آستین بالا بزن در روز جنگ و دیدار هم قطاران. و علی و حسین و گروه آنان را یاری ده و هند و پسرش را نابود ساز. این امام، برادر پیامبر، محمّدصلی الله علیه وآله و پرچم هدایت و مشعل ایمان است. مرگ ها را دریاب و پشت سرِ پرچم امام با شمشیر برنده و نیزه، گام بزن»؟ زن گفت:آری. انسانی چون من، از حق، رویگردان نمی شود و به دروغ، عذر نمی طلبد. معاویه گفت:چه باعث شد كه چنین كردی؟ زن گفت:دوستی علی و پیروی حق. گفت:سوگند به خدا، در تو اثری از علی نمی بینم. زن گفت:خدا هدایتت كند - ای امیر مؤمنان - كه آنچه گذشته بود، باز گفتی و آنچه فراموش شده است، یادآوری كردی. معاویه گفت:مُحال است آنچه برادر تو انجام داد، فراموش شود! آنچه كه از برادر و خویشان تو دیدم، از هیچ كس ندیدم. زن گفت:دهانت راست گفت. برادرم نه پَستْ جایگاه بود و نه موقعیتش مخفی بود. سوگند به خدا، او مصداق سخن خِنّساء شاعر بود كه گفت: راهجویان از صَخر پیروی می كنند گویی پرچمی است كه در نوك آن، آتشی افروخته شده است. معاویه گفت:آری، چنین بود. زن گفت:سر رفت و دُم، مانْد. سوگند به خدا - ای امیر مؤمنان - كه از من و آنچه كه به خاطرش درخواست گذشت می كنم، درگذر. معاویه گفت:درگذشتم. نیازت چیست؟ زن گفت:تو اكنون، سَرور مردم شده ای و كارهای آنان را به دست گرفته ای و خداوند، از كارهای ما و از آنچه كه حقوق ما برگردن توست، از تو بازخواست خواهد كرد. همواره كسی به سوی ما می آید كه به عزّت تو، علیه ما اقدام می كند و به سلطنت تو بر ما یورش می بَرَد، و ما را چون خوشه می چیند، و همچون گاو، ما را لگدكوب می كند، خساست را بر ما تحمیل می كند و عزّت ما را می گیرد. این بُسْر بن اَرطات، از سوی تو برای ما آمده است. مردان مرا كشته، اموال مرا گرفته و به من می گوید از آنچه كه خدا از آن باز داشته دهان ببند، و خود، همان را انجام می دهد، و اگر [ اصل] فرمانبری نبود، در بین ما عزّت و بازدارندگی [ برای مقابله با وی] وجود دارد. بنابراین، یا او را عزل كن كه در این صورت، سپاسگزارت خواهیم بود؛ و یا نكن كه به تو خواهیم فهماند. معاویه گفت:آیا به پشتوانه خویشانت مرا تهدید می كنی؟ تصمیم گرفتم تو را بر شتری چموش سوار كنم تا تو را به نزد او برگردانَد و فرمانش را درباره تو به اجرا گذارَد. زن، سربه زیر انداخت و گریست و آن گاه گفت: درود خدا بر پیكری كه گور، او را در خود گرفت و دادگری هم با او مدفون شد. هم پیمان حق بود و هیچ چیزی را همسان آن نمی دید و همواره با حق و ایمان، مقرون بود. معاویه گفت:آن، كه بود؟ زن گفت:علی بن ابی طالب. معاویه پرسید:با تو چه كرده كه چنین مقامی در نزدت یافته است؟ زن گفت:درباره شخصی كه وی او را برای صدقات (مالیات) ما گمارده بود - و از سوی او نزد ما آمده بود و در بین من و او اختلافی وجود داشت -، نزد علی رفتم تا به او شكایت كنم. وی در نماز بود. وقتی نگاهش به من افتاد، نمازش را تمام كرد و آن گاه، با مهربانی و عطوفت فرمود:«آیا نیازی داری؟». داستان را به او گفتم. گریست و آن گاه فرمود:«خداوندا! تو بر من و بر آنان گواهی. من به ستمگری بر خلق و یا ترك حقّ تو فرمان نداده ام». آن گاه تكّه چرمی از جیب خود درآورد و بر آن نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان. از سوی خدایتان دلیل روشنی برای شما رسیده است. پیمانه كردن و وزن كردن را به قسط انجام دهید.[1] "وَ لَا تَبْخَسُواْ النَّاسَ أَشْیَآءَهُمْ وَ لَا تَعْثَوْاْ فِی الْأَرْضِ مُفْسِدِینَ؛[2] و از ارزش اموال مردم، مكاهید و در زمین، سر به فساد برمدارید". "بَقِیَّتُ اللَّهِ خَیْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِینَ وَ مَآ أَنَا عَلَیْكُم بِحَفِیظٍ؛[3] باقی مانده [ حلال] خدا برای شما بهتر است، و من بر شما نگهبانم". وقتی نامه ام را خواندی، آنچه از كارهای ما به دست تو بود، نگه دار تا كسی بیاید و آن را از تو تحویل بگیرد. والسلام!». نامه را از او گرفتم. سوگند به خدا، آن را با گِلی مهر نكرد و در چیزی نپیچید و من، آن را خواندم. معاویه گفت:علی بن ابی طالب، جسارت بر پادشاه را به شما چشانده و آنچه به شیر در جانتان رفته، به كُندی خارج خواهد شد. آن گاه گفت:فرمان برگشت اموال و اجرای عدالت در حقّش را برایش بنویسید. زن گفت:آیا تنها درباره من و یا همه خویشان من؟ معاویه گفت:چه كار به خویشانت داری؟ زن گفت:سوگند به خدا، این، بد و موجب پستی است، اگر عدالت، فراگیر نباشد؛ وگرنه من هم یكی از خاندانم هستم. معاویه گفت:در حقّ این و خویشانش بنویسید.[4].
3895. بلاغات النساء - به نقل از محمّد بن عبید اللَّه -:سوده، دختر عمارة بن اَسك هَمْدانی، اجازه ورود به نزد معاویه خواست و معاویه، اجازه داد. وقتی وارد شد، معاویه گفت:ای دختر اسك! آیا تو گوینده این شعر در جنگ صفّین نبودی: